هیئت دانشجویی متوسلین به چهارده معصوم (علیهم السلام)

این وبلاگ متعلق به هییت متوسلین به چهارده معصوم دانشگاه سیستان و بلوچستان می باشد

هیئت دانشجویی متوسلین به چهارده معصوم (علیهم السلام)

این وبلاگ متعلق به هییت متوسلین به چهارده معصوم دانشگاه سیستان و بلوچستان می باشد

۲ مطلب با موضوع «بخوانیم و تأمل کنیم» ثبت شده است


دکتر خاطره اولین روز تدریسش رابرای ما تعریف کرده بود.می گفت اولین دفعه ای که برای تدریس به کلاس رفتم با توجه به قد نسبتا کوتاه و جثه کوچکم شاگرد ها شروع کردند به متلک گفتن.مثلا می گفتند که استادی برای تو زوده ، بیا بشین.فکر کردند مانند خودشان دانشجو هستم.همین طوری رفته ام پشت میز استاد مانده بودم چه کنم همان زمان معاون دانشکده وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت که استادتان آقای دکتر شهریاری هستند.در دانشکده این کار عرف نبود و کار خدا بود که این اتفاق بیفتد.حدود نصف کلاس سرشان را پایین انداختند و نگران بودند که شاید بخواهم تلافی کنم.


از دوستان دوران دانشجویی شهید شهریاری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۱۸:۲۱
هیئت چهارده معصوم دانشگاه زاهدان


شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

 

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

 

باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۰
هیئت چهارده معصوم دانشگاه زاهدان